کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

عکس....

  مامان مخسا...مامان مخسا..... بعله بیا ببین دمپاییهاتو چه قشنگ کردم. وقتی تو مهد کودک اب فشانی با رنگ یادتون میدند..نتیجش همین میشه در خانه. کی میتونه بگه چرا.... کیان کجائی؟ اینجاستم چکار میکنی؟ دارم غذا میپزم بیا ببینم... دیدنم داری پسر کوچولو....یعنی من جا برنجی را بردم گذاشتم اون گوشه رو کابینت که از دست تو در امان باشه. چقدر سادم من... مامان بیا ببین... ا...اینا را از کجا اوردی؟ از تو بالکن. این چیه ساختی؟ پیانو!!!! الان فقط میتونم بگم خلاقیتت منو کشته. کیان مامان شکلاتها را نمال به مبل کثیف میشند. بخورشون. مامان مخسا ببین مربع ساختم!  ...
15 آذر 1393

مهندس کوچولوی مامان

پسری همین اندازه که مطمانم تو میتونی مهندس خیلی موفقی در آینده بشی..همونقدر هم مطمانم که دکتر خوبی نمیشی...چون اینقدر که به کارهای مهندسی و ظریف علاقه داری.هیچ علاقه ای به مسائل پزشکی که نداری هیچ..حتی دلشم نداری. زخم میبینی دلت از حال میره و من این حستو میفهمم. این همون حسیه که باعث شد من از دانشکده پزشکی انصراف بدم و تغییر رشته بدم. حالا پسر گلی هم مثل خودمه. مهندس کوچولوی من...هر رشته ای که دوست داری بخون....ولی تا حالا مهندسیهای مختلفی را از سر گذروندی....تا مدتها وقتی چهار دست و پا میرفتی مهندس آب و فاضلاب بودی از بس که ولت میکردم نشسته بودی سر چاه فاضلاب کف آشپزخونه یا وسط حمام و اخرشم یه روز دستت گیر کرد اون تو.....بعد که بیخیالش شدی....
5 آذر 1393

کیان و ژستاش

پسر مامان خیلی بمزه میشینی و تلویزیون میبینی یا بازی میکنی..من عاشق نشستناتم و فیگورات...   کارتن به جاهای حساسش رسیده یکم بیمزه شده میشه وسطش لگو بازی هم کرد بازی هم میکنی و پشتت قایم میکنی و میگی نیست...بیا پیداش کن مامان بیا لگو بازی.... وای من عاشق این جملم... مامانی از بچگیش عاشق لگو بازی بود و هیچ وقت فکر نمیکرد یه روزی بشینه با پسر کوچولوش لگو بازی کنه. بعدها که بزرگ بشی هر وقت لگو ببینی میگی مامانم یادش بخیر همش با هم داشتیم لگو باز میکردیم. منتظرم چهار سالت بشه و ببرمت خانه لگو ثبت نامت کنم..پسر لگو باز من   اینم بدون شرحه... وقتی میگم ژست بگیر ازت عکس بگیرم کار...
2 آذر 1393

کیان و شیرین زبونیهاش

پسر مامان به تمام معنی شدی یه آدم کوچولو که حرف زدنت امکان نداره بداخلاق ترین و اخموترین آدمها را نخندونه. یاد روزهای نه خیلی دور می افتم. یک سالگیت تمام شده بود و حرف نمیزدی. فقط هر وقت دلت میخواست مامان یا بابا...اونم نه همیشه و چقدر که همه و همه مامان مهسا را میترسوندند که چرا این هیچی نمیگه. نمیخوای ببریش دکتر و اینقدر گفتند و گفتند تا مامان مهسا از خانم دکترت که خیلی خیلی هم قبولش دارم و بابت تمام این سالها ازش ممنونم، مطرح کرد و اونم گفت همون یکبار هم که گفته باشه مامان کافیه. اذیتش نکن.حرف میزنه و من دیگه بیخیال شدم. دیگه هرکس هرچی گفت نشنیدم و تو هم اصراری به زیاد حرف زدن نداشتی تا شروع دو سالگی تا الان که بی وقفه حرف میزنی...تا اخری...
1 آذر 1393
1